عشق
بی­قید و شرط


روزی پسر غمگین نزد درختی خوشحال رفت و گفت: من
پول لازم دارم
درخت گفت: من پول ندارم ولی سیب
دارم. اگر می­خواهی می­توانی تمام
سیب­های درخت را چیده و به بازار ببری و
بفروشی تا پول بدست آوری.
آن وقت پسر تمام
سیب­های درخت را چید و برای فروش برد. هنگامی
که پسر بزرگ شد، تمام پولهایش را خرج کرد و به نزد
درخت بازگشت و گفت می­خواهم یک خانه بسازم ولی
پول کافی ندارم که چوب تهیه کنم.
درخت گفت:
شاخه­های درخت را قطع کن. آنها را ببر و
خانه­ای بساز.
و آن پسر تمام شاخه­های
درخت را قطع کرد. آنوقت درخت شاد و خوشحال بود.
پسر بعد از چند سال، بدبخت­تر از همیشه برگشت
و گفت: می­دانی؟ من از همسر و خانه­ام
خسته شده­ام و می­خواهم از آنها دور شوم،
اما وسیله­ای برای مسافرت ندارم.
درخت گفت:
مرا از ریشه قطع کن و میان مرا خالی کن و روی آب
بینداز و برو.
پسر آن درخت را از ریشه قطع کرد
و به مسافرت رفت. اما درخت هنوز خوشحال
بود.
شما چی دوستان؟آیا حاضرید دوستانتان را
شاد کنید؟ آیا حاضرید برای شاد کردن دیگران بها
بپردازید؟ آیا پرداخت این بها حد و مرزی دارد؟

مسیح فرمود: بهترین دوست کسی است که جان خود
را فدا کند.
آیا شما حاضرید به خاطر خوشبختی و
شادی کسی حتی جان خود را فدا کنید.. منظورم این
نیست که باید این کار رو بکنید. منظور از این پرسش
فقط یک چیز بود، آیا کسی را بی قید و شرط دوست
دارید؟ چند نفر؟
عیب جامعه این است که همه
می­خواهند فرد مهمی باشد ولی هیچکس
نمی­خواهد انسان مفیدی باشد.
درختان میوه
خود را نمی­خورند،
ابرها باران را
نمی­بلعند،
رودها آب خود را
نمی­خورند،
چیزی که برگان دارند، همیشه به
نفع دیگران است.
اوشو: همه آنچه که جمع کردم
برباد رفت و همه آنچه که بخشیدم، مال من ماند.
آنچه که بخشیدم هنوز با من است و آنچه که جمع کردم
از دست رفت.
در واقع انسان جز آنچه که با
دیگران تقسیم می­کند، چیزی ندارد. عشق، پول و
مال نیست که بتوان آن را جمع کرد. عشق، عطر و
طراوتی است که باید با دیگران تقسیم کرد.
هر چه
بیشتر بدست می­آوری، هرچه کمتر می­بخشی،
کمتر داری
زیگ زیگلار: محبت، یعنی دوست داشتن
مردم، بیش از استحقاق آنها
این دقیقاً کاریه که
خدا با ما کرده؟ کدوم از ما می­تونه با جرأت
بگه که من لیاقت داشتم که خدا من رو دوست داشته
باشه؟